(همان، ج۱، ق۲، ص۹۱۱)
برای بیدل این عالم، عالمِ عدمِ هستی نماست اما ورای این عالم، هستیِ عدم نما قرار دارد که خداوند است. همه چیز در این عالم مجازی و توهمی رو به نیستی و فناست. «نزد صوفی اگر وجود در حجلۀ وحدت است، واجب گفته می شود و اگر در عالم کثرت است، عدم محسوب می گردد، یعنی عدم نسبی که صوفی به این گونه عدم قائل است… آنچه نزد فلسفه ممکن یاد می شود، صوفی آنرا عدم می شمارد، یعنی موجودات عالم کثّرت و تعیّن»[۱۱۵]. بنابراین بیدل قطعاً در مقابل این عالم خیالی به عالم حقیقی قائل بوده است و شاید آن عدمی که از آن سخن می گوید و این عالم مجازی بدان رو دارد، همان عالم حقیقی باشد. آنچه انسان را از آن عالم به دور داشته است، غفلت است که پردۀ بیگانگی و ناآشنایی انسانها با آن عالم است. این بیگانگی باعث شده است که انسان عالم واقعی را این عالم بداند و از آن غافل باشد:
غفلتِ ما پردۀ بیگانگی است محرمان را غیر هم بار است و بس
(همان، ج۱، ق۲، ص۹۱۱)
هستی و نیستی یا عدم برای بیدل همان قضیۀ حقیقت و مجاز است. هستی کنونی برای او مجاز است و نیستی و عدم حقیقت. فریب و غفلت ما از مجاز باعث بازداشتن ما از حقیقت شده است:
مجاز پوچ، ما را از حقیقت باز می دارد به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
(بیدل، کلیّات، ج۱، ق۲، ص۹۲۵)
زندگیِ کنونی به خاطر تکرار بودنش، خیالی و مجازی جلوه می کند. جدا از تکراری بودن، ناپایداری و زود گذری آن که پایانش مرگ است، آنرا در چشم شاعر غیر حقیقی کرده است. عدم برای بیدل همان هستیِ نیست نماست. در مقابل، زندگی کنونی که نیستیِ هست نماست. او از عدم جویای صبح زندگانی است. بنابراین می توان گفت، عدم برای او کمال هستی و گذر از هستی مجازی به حقیقت است:
زندگی محروم تکرار است و بس چون شرر این جلوه تکرار است و بس
از عـدم جویید صبح ای عاقلان! عـالـمـی این جا شب تار است و بس
(همان، ج۱، ق۲، ص۹۱۱)
بیدل به حقایق اندیشۀ انسان اشاره می کند. او به خوبی می داند که انسان هستی اندیش است و حتی همین هستی اندیش بودنِ ساختارِ اندیشیدنِ انسان است که مرگ را پایان خویش نمی داند و به حیات دیگر معتقد و باور مند است. حس ماندگاری و بقا که در ذات انسان سرشته شده است، انسان را به هستی اندیشی وا می دارد و عدم را صورتِ هستی می بخشد:
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی صورت چه دشواری است کز اوهام نتوان کرد آسانش
(همان، ج۱، ق۲، ص۹۳۰)
به خاطر همین هستی اندیش بودن است که انسان از مرگ می ترسد. غم و ترس انسان از مرگ، غم فنا و خاک شدن است. او دوست ندارد که نابود شود بلکه خواهان زندگانی و ماندگاری است. بیدل جویای محرم فناست. او از اینکه با مرگ از راز فنا باز ماند، اندوهگین است:
مرا ز مرگ به خاطر، غمی که هست، این است که خاک گردم و دل محرم فنا نشود
(همان، ج۱، ص۵۴۰)
جنون جاودانگی
بیدل گاهی به نکته هایی اشاره می کند که شاید انسانها در طول تاریخ به فراموش کردن آنها پرداخته اند. یکی از این نکاتِ بدیع، اندیشۀ جاودانگی است که بشر خلق کرده است. بیدل، همچون عطار، علّتِ خلقِ جاودان خواهیِ انسان را جنون امل و آرزو می داند:
جز اختراع جنون امل طرازان نیست قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید
(بیدل، کلیّات، ج۱، ص۷۶۵)
بیدل جاودانگی خواهیِ انسان را ناشی از امل و آرزوپروری می داند. به نظر او اگر انسان دست از آمال پردازی های خویش بردارد، برایش مهم نیست و تفاوتی نمی کند که جاوید باشد یا نه. هر چند نباید از این نکته غافل بود که قصد او ذمِ امل پروری است، نه جاودانگی خواهیِ انسان. چرا که اندیشۀ جاودانگی بسی دلایل هستی شناسانه تر دارد، از جمله تمایل به زندگی. خود امل نیز نمونه ای است از همین میلِ باطنی انسان به بودن و ماندگاری. حسّ بقا در وجود انسان خود را در امل پروری نشان می دهد. اگر امل و آرزو پروریِ انسان را بخواهیم در ارتباط با مرگ مورد بررسی قرار دهیم و آنرا از درون بکاویم به نشانه بودنِ امل پی می بریم. انسان از یک طرف از مرگ و نیستی هراسان است و از طرف دیگر شوقِ ماندگاری و بقا در نهادِ او سرشته شده است. امل نشانه ای است برای تداوم خواهی انسان و زنده نگه داشتنِ حسّ زندگی در نهاد او. انسان با امل پروری یادِ مرگ را به تعویق می اندازد و به فراموشی می سپارد. نمود عینیت یافتۀ میل انسان به بودن در امل نمایان شده است. امل افسونی است در اختیار انسان برای غفلت از مرگ:
غافل از مرگ به افسون امل نتوان زیست شانه دارد نفس صبح به گیسوی چراغ
(همان، ج۱، ق۲، ص۹۷۹)
بیدل اعتقاد به قیامت را نیز ناشی از همین سودای حرص و امل می داند. اما آیا واقعاً، انسان تنها به خاطر حرص، به قیامت باورمند می شود؟ نباید پرسید که حرصِ چه چیز؟ آیا این نوع حرص از نوع حرص مادیّات است یا نوعی درونی و ذاتی است. که بهتر آنست به جای واژۀ حرص از شور و شوق استفاده شود. شورِ هستی و شوقِ بودن. همواره باید انسان به این سؤال بیندیشد و از خود بپرسد که چرا من به قیامت و رستاخیز دوباره معتقد شده ام؟ جواب آن شاید تنها یک چیز باشد، آنهم این است که انسان نمی خواهد نیست و نابود شود. به همین خاطر است که نمی توان بپذیرد که با مرگ نابود می شود. او خود را فناناپذیر قلمداد می کند. از این رو حس ماندگاری و بودن در شکل گیری حیات دوباره و اعتقاد به قیامت بی تأثیر نیست:
مردگان را نیز سودای قیامت در سر است زنده می دارد جهانی را همین احسان حرص
(همان، ج۱، ق۲، ص۹۶۱)
صائب
وابستگی به دنیا و ترس از مرگ
برای انسان، مرگ هراس آوار و وحشتناک است.به همین دلیل شاعران به گوارا کردن و آسان کردن مرگ بر خود تأکید کرده اند. تا بدین وسیله از هراس و ترس آن کاسته شود:
مرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیات در بهاران بگذران فصل خزان خویش را
(دیوان صائب، ج۱، ص۴۵)
یکی از راه های آسان کردن مرگ،اندیشیدن و فکر کردن مداوم به آن است. این عمل باعث آشناشدن و عادت کردن ذهن و فکر انسان با مرگ می شود که به تدریج مقدماتِ از بین رفتن هراسِ فرد از آن فراهم میشود.چرا که انسان از پدیدۀ غریب و ناآشنا بیشتر احساس ترس و هراس می کند. امّابه محض آمیزش و برخورد با آن از وحشت اولیۀ فرد کاسته می شود.بنابراین توصیۀ شاعران به گوارا کردن مرگ، بیانگر تأکید آنها به پرهیز از غفلت و روی آوردن به مرگ اندیشی است.چون ناآشنایی و غفلت،باعث ترس و هراس و پریشانی بیشتر فرد می شود.انسان تا زمانی که در بند تعلّقات و وابستگی ها باشد و کسب لذایذ و خوشی ها او را در عالم غفلت و بی خبری فرو برده باشد، از مرگ و سرنوشت غافل است و یادی از آنها نمی کند. از این فرجام اندیشی با بیداری و هوشیاری، یعنی پرهیز از غفلت و بی خبری، در پیوند است. گران خوابان فردای جزا را نسیه می دانند. امّا عاقبت نگری و مرگ اندیشی آنرا نقد زندگانی می داند:
اگر نسیه است فردای جزا پیش گران خوابان قیامت نقد باشد خود حساب زندگانی را
(همان، ج۱، ص۸۷)
رابطۀ مرگ اندیشی با غفلت و وابستگی ها، رابطۀ نقیضی است. وجود هر یک عدم دیگری را در پی دارد. تا زمانی که غفلت و وابستگی هست، مرگ اندیشی نیست. وقتی مرگ اندیشی باشد، غفلت و وابستگی دیگر نخواهد بود. مرگ اندیشی غفلت زداست و ترک وابستگی. چرا که مرگ بیداری است:
هوشیاری زنگ غفلت می برد صائب ز دل دل سیه چون لاله می گردد ز می نوشی تو را
(همان، ج۱، ص۵۹)
مرگ بر چه کسانی دشوار است؟
یافتن ارتباط بین دلبستگی به دنیا با غفلت از مرگ وهراس از آن،به فهم مطالب شاعران در خصوص مرگ کمک می کند. دنیا دوستی و اسیر زخارف دنیایی شدن، به غفلت از مرگ و دوری از مرگ اندیشی می انجامد.غفلت از مرگ ترس از آن را نیز در پی دارد.در نتیجه هر اندازه وابستگی و دلبستگی به زندگی دنیایی بیشتر باشد،تشویش و نگرانی فرد از مرگ بیشتر است.
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را
(صائب، دیوان، ج۱، ص۱۰۲)
مرگ برای انسان تا زمانی هراس آور است که او به هستی دنیایی چسبیده باشد. ترک هستی، زوال اندیشۀ مرگ در انسان است. درد آوری فکر مرگ ملازم افراد دنیا دار است. انسانی که در بند زندگی دنیایی است، اندیشۀ مرگ همواره با اوست. امّا با ترک آن، اندیشۀ مرگ از بین می رود:
هستی دنیای فانی انتظار مردن است ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
(همان، ج۱، ص۱۲۰)
شاعران گهگاه ترس از مرگ را ناپسند دانسته اند.به همین دلیل اشخاص واجد آن صفت را به گونه های مختلفی توصیف کرده اند که می تواند نوعی از انسان شناسی شاعران و عرفا،با توجه به معیار مرگ،محسوب شود.صائب بیش از دیگران از این گونه افراد با صفات خاص و گوناگوننام می برد:
۱ـ تن پرست:
برتو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ رشتۀ فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
(همان، ج۲، ص۵۴۸)
۲ـ سبک عقل:
مرگ در چشم سبک عقل شکوهی دارد پیش ارباب دل این رطل گران این همه نیست
(همان، ج۲، ص۷۹۶)
سیمای مرگ در شعر فارسی۹۰- فایل ۲۲